۵ داستان عاشقانه در شاهنامه فردوسی


Admin Irantop پنج‌شنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
انسان‌ها ایده‌ها، تفکرات، خواسته‌ها، باورها و مفاهیم مختلفی را با داستان برای هم روایت می‌کنند. عشق هم یکی از مهم‌ترین موضوع‌هایی است که مردم سراسر جهان برای داستان‌هایشان انتخاب می‌کنند. شاهنامه فردوسی یکی از ارزشمندترین کتاب‌های فارسی است که از قضا همه مفاهیم را به شیوه‌ای داستان‌گونه روایت می‌کند؛ داستان‌هایی که برای پهلوانان و اساطیر ایرانی رخ می‌دهد و روایتگر جان‌فشانی‌ آن‌ها در راه وطن است. در میان جنگ‌ها و ماجراهای شاهنامه، عاشقانه‌هایی شیرین هم وجود دارد که در این مقاله به سراغ آن‌ها رفته‌ایم. عاشقانه‌هایی که بعضی از آن‌ها سرانجامی خوش دارند و بعضی دیگر با تلخی به پایان می‌رسند.

۱. داستان سیاوش و سودابه
این داستان بیشتر از اینکه عاشقانه باشد، تراژدی است. داستان درباره سیاوش زیبا و برومند است که ناخواسته، سودابه را شیفته خود می‌کند. سودابه همسر کیکاووس، پادشاه ایران است و سیاوش هم پسری است که از همسر دیگر کیکاووس متولد شده. کیکاووس، بعد از به دنیا آمدن سیاوش، او را نزد رستم می‌فرستد تا راه و رسم پهلوانی بیاموزد. بعد از بازگشت سیاوش، سودابه عاشق او می‌شود و او را سه بار به بهانه‌های مختلف به خلوتگاهش دعوت می‌کند، اما سیاوش زیر بار نمی‌رود. از طرف دیگر کیکاووس، عاشق سودابه بود و حرف‌هایش را می‌پذیرفت. سودابه نزد پادشاه رفت و گفت سیاوش به او نظر دارد. پادشاه از سیاوش خشمگین شد و حرف‌هایش را باور نکرد. شایعاتی درباره سیاوش در سراسر سرزمین پراکنده شد. پادشاه دستور داد تپه‌ای بزرگ از آتش برپا کنند تا سیاوش از آن عبور کند. اگر سیاوش زنده و سالم از آتش عبور می‌کرد، بی‌گناهی او ثابت   می‌شد. بعد از برپایی آتش، تمام مردم به جز سودابه، آرزو می‌کردند سیاوش به سلامت از آتش عبور کند و چنین هم شد. سیاوش پاکدامن با اسبش از میان آتش عبور کرد و بدون اینکه حتی ردی از دود بر لباس و اسب سفیدش بر جای بماند، از آن سوی آتش بیرون آمد.
وقتی بی‌گناهی سیاوش بر کیکاووس ثابت شد، جشن گرفت و بعد از آن قصد کرد سودابه را به قتل برساند. اما سیاوش که از علاقه پدرش به ملکه پلید اطلاع داشت، مانع شد و درخواست عفو کرد و کیکاووس هم پذیرفت. اما سودابه به اهداف شومش پایان نداد و باز هم به بدگویی از سیاوش ادامه داد. 
بعد از مدتی، افراسیاب به ایران لشکرکشی کرد و سیاوش برای فرار از مکر سودابه، از پدرش خواست او را به همراه رستم به جنگ بفرستد. ایران در جنگ پیروز شد و در همان زمان، افراسیاب خواب دید پسری از نسل فریدون (اجداد کیکاووس) به پادشاهی می‌رسد و توران را به نابودی می‌کشاند. در نتیجه تصمیم گرفت با سیاوش صلح کند و سیاوش هم این صلح را پذیرفت. اما کیکاووس از این حرکت سیاوش خشمگین شد. سیاوش برای اینکه عهدش با افراسیاب را نشکند و پدرش هم از سر خشم او را به قتل نرساند، به توران گریخت.
سیاوش در دوران اقامت خود در توران، زمان زیادی را با پیران می‌گذراند. پیران از او خواست با دخترش جریره، ازدواج کند. سیاوش نیز با کمال میل پذیرفت و جریره زیبا را به همسری گرفت. بعد از مدتی، پیران برای حفظ پیوند نسل افراسیاب با کیکاووس، به افراسیاب پیشنهاد داد که دخترش فرنگیس را به همسری سیاوش درآورد. با اینکه سیاوش جریره را دوست می‌داشت، بخاطر قضا و قدر این مسئله را پذیرفت و به خواستگاری فرنگیس رفت. فرنگیس هم با دیدن این جوان رعنا، یک دل نه صد دل عاشق او شد و با او ازدواج کرد.

۲. داستان زال و رودابه
زال فرزند سام بود که بعد از تولد، بخاطر سپیدی موی سرش به کوه البرز افکنده شد و سیمرغ او را بزرگ کرد. سام در بزرگسالی به دنبال فرزندش رفت، از او طلب بخشش کرد و به او گفت هر خواسته‌ای داشته باشد را برآورده می‌کند. سام در آن زمان، فرمانروای زابلستان بود و زال هم همانجا زندگی می‌کرد. روزی که سام به شکار رفته بود، با حاکم کابل، مهراب، ملاقات کرد. بعد از این ملاقات، خدام زال از دختر زیباروی مهراب برای زال گفتند و او ندیده عاشق این نازبانو شد. مهراب نیز وقتی به خانه رفت، نزد همسرش سیندخت و فرزندش رودابه از زال برومند گفت و رودابه هم دل به مهر او داد. از آنجایی که مهراب از نسل ضحاک بود، پادشاه ایران، منوچهر، از او دل خوشی نداشت. به همین دلیل وقتی مهراب زال را به کاخ خود دعوت کرد، او اندیشید که پادشاه خشمگین می‌شود؛ پس پا روی اشتیاقش به دیدار رودابه گذاشت و دعوت مهراب را رد کرد.
چندی بعد، زال به شکار رفت و مرغی شکار کرد که کمی دورتر افتاد. به دنبال مرغ رفت و به گروهی از دختران زیبارو رسید که از سوارکاران ترسیده بودند. یکی از این زیبارویان، رودابه بود و این اولین ملاقات زال و رودابه شد. آن‌ها به یکدیگر ادای احترام کردند و از یکدیگر جدا شدند. اما عشق به آن‌ها اجازه دوری نداد و چندی بعد، زال مخفیانه به بارگاه رودابه رفت و او را دید. در آن زمان باهم عهد کردند که جز یکدیگر، کسی را به همسری انتخاب نکنند. بعد از آن، قاصدی پنهانی بین زال و رودابه نامه رد و بدل می‌کرد. سیندخت قاصد را دید و متوجه پنهانکاری رودابه شد و این مسئله را با مهراب در میان گذاشت. مهراب قصد کشتن رودابه را کرد، اما سیندخت مانع شد.

 

از طرف دیگر،‌ زال راز عشقش را با پدرش سام در میان گذاشت و گفت که ازدواج با رودابه، تنها آرزوی اوست. سام هم راه بارگاه منوچهر را در پیش گرفت تا خواسته پسرش را با پادشاه در میان بگذارد. اما پیش از اینکه سام به کاخ برسد، منوچهر از عشق زال و رودابه آگاه شد. پس به محض دیدن سام، به او اجازه نداد حرفی بزند و از او خواست کابل را فتح کند و خاندان مهراب را از بین ببرد. زیرا آن‌ها از نسل ضحاک هستند و ممکن است سودای پادشاهی ایران را در سر بپرورانند. سام که این دستور را شنید، حرفی از خواسته زال نزد و به کابل لشکرکشی کرد. 
زال از شنیدن این خبر برآشفت و نزد پدرش رفت و مانع از حمله به کابل شد. بعد از گفتگوی سام و زال، سام نامه‌ای به منوچهر نوشت و در آن از عشق زال به رودابه گفت و برای برقراری این پیوند از پادشاه اجازه خواست. زال نزد منوچهر رفت، منوچهر به گرمی از او استقبال کرد و خواسته‌اش را شنید. منوچهر می‌دانست که خاندان فریدون خدمات بسیاری به ایران زمین کرده‌اند و نگهبان بعدی ایران،‌ زال است. پس اخترشناسان را فرا خواند تا عاقبت این وصلت را ببینند. آن‌ها این وصلت را نیکو دانستند و منوچهر نیز بعد از آزمودن هوش و توان زال، اجازه داد.
وقتی مهراب خبر لشکرکشی ایران را شنید، ترسید و خواست سیندخت و رودابه را به قتل برساند تا آتش‌ها بخوابد. اما سیندخت از او مهلت خواست و به صورت ناشناس با هدایایی به نزد سام که بیرون کابل اردو زده بود،‌ رفت. او به سام گفت که ما از نسل ضحاک هستیم، اما مردم کابل بی‌گناهند و قتل عام آن‌ها شایسته نیست. سام از رفتار این زن برومند و شجاع به تعجب درآمد و پرسید که کیست. او خودش را معرفی کرد و سام دانست که رودابه دست پرورده چنین مادری است که اینچنین دل فرزندش را برده. پس راضی به وصلت شد.
در نهایت جنگی در نگرفت. زال و رودابه باهم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج هم فرزند برومندی به نام رستم شد.

۳. داستان گُردآفرید و سهراب
گُردآفرید دختر گژدهم،‌ پهلوان پیر ایرانی بود که در دژ سپید زندگی می‌کرد. سهراب هم فرزند ناشناخته رستم است که نام و نشان خود را نمی‌دانست و از توران به ایران حمله کرد. سهراب آنقدر قدرتمند بود که توانست هجیر، نگهبان دژ سپید را به زندانی بگیرد. اسارت نگهبان در دل ساکنین دژ سپید ترس انداخت. پس گردآفرید جامه رزم پوشید و به جنگ سهراب رفت. نبرد آن دو با تیراندازی آغاز شد و به نبرد تن به تن انجامید. سهراب زره دختر را پاره کرد و وقتی گردآفرید فهمید حریف پهلوان جوان نیست،‌ تصمیم به فرار گرفت. اما سهراب او را تعقیب کرد، او را با طناب خود گرفت و به او اجازه فرار نداد.
گردآفرید که ترسیده بود،‌ کلاه‌خود از سر برداشت تا سهراب متوجه شود او دختر است و دست از سرش بردارد. سهراب از دیدن موهای افشان او تعجب کرد و شیفته این دختر جنگاور شد. گردآفرید گفت لشکریان نباید ببینند که تو با یک زن در افتادی. اکنون دژ در دست توست،‌ پس مرا آزاد کن. پس سهراب او را رها کرد و تا دژ سپید همراهی‌اش کرد، اما بعد از ورود گردآفرید، درب دژ بسته شد و اجازه ورود به سهراب ندادند. گردآفرید از بام دژ به دیدار سهراب آمد و او را پسری تورانی خواند و گفت که ایرانی‌ها با تورانی‌ها وصلت نمی‌کنند.
سهراب اما تسلیم حرف گردآفرید نشده بود و می‌خواست هرطور شده این دختر را به دست آورد. اما گردآفرید و خانواده‌اش به دستور پادشاه ایران،‌ شبانه از دژ گریختند و سهراب هیچگاه به دختر محبوبش نرسید. 

۴. داستان بیژن و منیژه
بیژن، پسر گیو، پهلوان جوان ایرانی در زمان پادشاهی کیخسرو بود. به دستور شاه، روزی بیژن به همراه گرگین راهی مرز ایران و توران می‌شود تا گرازهایی که به خانه و مزارع مردم حمله می‌کردند را شکار کند. بیژن گرازها را شکار کرد، اما گرگین کار خاصی انجام نداد. گرگین از ترس اینکه بیژن واقعیت را به کیخسرو بگوید، بیژن را فریب می‌دهد تا برای دیدار دختران تورانی به اردوگاه آن‌ها بروند. بیژن فریب می‌خورد و در آن اردوگاه، منیژه، دختر افراسیاب را می‌بیند و به او دل می‌بازد. منیژه از حضور او آگاه می‌شود و او را به اردوگاه فرا می‌خواند.
بیژن سه شبانه روز در چادر منیژه می‌ماند و بعد از آن، قصد بازگشت به ایران می‌کند. اما منیژه که عاشق او شده بود، مانع از رفتنش می‌شود. بیژن حرف منیژه را نپذیرفت. پس منیژه به او داروی خواب‌آور خوراند و او را پنهانی به قصر توران برد. گرگین نیز به ایران بازگشت و گفت که بیژن در مبارزه با گرازها به قتل رسیده است. از طرف دیگر، بزرگان کاخ افراسیاب متوجه حضور بیژن شدند و او را نزد شاه بردند. افراسیاب در ابتدا قصد کشتن او را داشت، اما با فکر کردن به انتقام ایرانیان، تصمیم گرفت او را در چاهی زندانی کند. مأموران افراسیاب بیژن را در چاهی انداختند و درب آن را با سنگی بزرگ پوشاندند تا فقط امکان عبور آب و غذا وجود داشته باشد. افراسیاب منیژه را نیز از کاخ بیرون کرد. منیژه هم شب‌ها در کنار چاه بیژن می‌گریست و روزها به دنبال غذا برای محبوبش می‌گشت. در ایران، گیو مرگ پسرش را باور نکرده بود. کیخسرو که بی‌قراری گیو را دید، جام جهان‌نمای خود را برداشت تا اگر بیژن زنده باشد، او را ببیند. پس چاهی که بیژن در آن اسیر بود، در جام جهان‌نما نمایش داده شد. کیخسرو از رستم خواست به توران برود و بیژن را برگرداند. رستم گرگین را نیز با خود همراه کرد و در لباس تاجر وارد توران شدند. بعد از استقرار در توران، آن‌ها منیژه را دیدند. منیژه وقتی زبان پارسی آن‌ها را شنید، نزدشان رفت و داستان باز گفت. اما رستم به او اعتماد نکرد. پس مرغ بریانی به منیژه داد تا او را برای بیژن ببرد؛ در شکم مرغ هم انگشترش را جاسازی کرد تا بیژن آن را بشناسد و منیژه را دوباره نزد او بفرستد. چنین هم شد و منیژه دوباره نزد رستم برگشت.
رستم از منیژه خواست نزد چاه اسارت بیژن آتشی برافروزد تا نشانی او باشد. نزد چاه رفت و بیژن را بیرون آورد و از او قول گرفت که گرگین را به قتل نرساند. بعد از آن هم کاخ توران را به آتش کشید و به همراه بیژن و منیژه به ایران بازگشت. کیخسرو پیمان ازدواج را بین آن دو جاری کرد و از بیژن خواست که بخاطر آنچه پیش آمده،‌ همسرش را سرزنش نکند.

۵. داستان رستم و تهمینه
روزی رستم در نزدیکی توران به شکار رفته بود و بعد از شکار تصمیم گرفت کمی بخوابد. وقتی خواب بود،‌ عده‌ای به رخش حمله کردند و علیرغم مقاومت اسب، او را ربودند. رستم وقتی از خواب بیدار شد، غمگین و خشمگین راهی شد تا رخش را پیدا کند. او به سمنگان رسید و شاه سمنگان به گرمی از او استقبال کرد. رستم گفت رخش را پیدا کند و پاداش بگیرد، در غیر این صورت، سر تمام بزرگان سمنگان را بر سینه‌شان می‌گذارد! پادشاه سمنگان هم از او خواست چند صباحی مهمانش باشد تا رخش را پیدا کند.
شب که رستم در بالین خود خوابیده بود،‌ دختری زیبارو بر بستر او آمد. او تهمینه، دختر شاه سمنگان بود. تهمینه گفت می‌خواهد رستم او را به همسری بگیرد زیرا شیفته اوست و می‌خواهد از او فرزندی داشته باشد. همچنین وعده داد که رخش را برای رستم پیدا کند. پس رستم هم پذیرفت. وقتی رخش پیدا شد و رستم عزم رفتن کرد، بازوبند مشهور خود را به تهمینه داد و گفت این نشانه‌ای است که من فرزندم را با آن بشناسم. اگر دختر بود، آن را به موهایش ببند و اگر پسر بود، آن را بر بازویش ببند تا من او را بشناسم. سپس رستم به ایران بازگشت و تهمینه هم پسری به دنیا آورد و او را سهراب نامید.

سخن پایانی
شاهنامه آنقدر فراز و نشیب دارد که حتی عشق‌های آن هم اساطیری است. عشق‌هایی که حتی دو ملت ایران و توران که دشمنان یکدیگر بودند را نیز بارها و بارها به یکدیگر پیوند داد. در این مقاله ۵ داستان عاشقانه‌ای که در شاهنامه بین پسران و دختران ایرانی و تورانی رخ داده بود را بازگو کردیم. امیدواریم که از این داستان‌های عاشقانه لذت برده باشید.


شما هم عضو خبرنامه ما شوید

،با ثبت ایمیل خود در خبرنامه ایران تاپ فایو از آخرین مطالب، به محض انتشار مطلع شوید

برای گپ زدن با کاربران، ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید


ایران تاپ فایو را در رسانه های اجتماعی !دنبال کنید

مطالب ما را در رسانه های اجتماعی نیز می توانید !دنبال کنید