خلاصهای از روایت عاشقهای ایران زمین
ادبیات عاشقانه جایگاه ویژهای برای مردم دنیا دارد. بسیاری از مردم به داستانهای عاشقانه و روایتهای تلخ و شیرینی که بین عاشق و معشوق میگذرد، علاقه زیادی دارند. بسیاری از داستانهای عاشقانه در سینما بهعنوان منبع فیلمنامههای رمانتیک نیز مورد استفاده قرار میگیرند. شاعرها و نویسندههای ایران کهن دستی در نوشتن داستانهای عاشقانه دارند و روایتهای بسیاری درباره عشق بین عاشق و معشوق نقل کردهاند. شاعرهای بزرگی مثل فردوسی و نظامی داستانهای جذابی را در کتابهای خود روایت کردهاند. در این مقاله ۵ داستان عاشقانه اساطیری ایران را بهصورت خلاصه روایت میکنیم.
۱. خسرو و شیرین
داستان خسرو و شیرین را نظامی گنجوی نقل کرده است. در بعضی از منابع نوشته شده که خاستگاه این داستان از کردستان است. مادر نظامی گنجوی از قوم کرد بوده است و به همین دلیل نظامی این داستان را شنیده و آن را به شعر در آورده است.
خسرو شاهزاده و ولیعهد ایران و شیرین برادرزاده و ولیعهد ارمنستان بود. روزی شاپور، خدمتگزار خسرو، با خسرو درباره شاهزاده زیباروی ارمنستان صحبت کرد و خسرو ندیده عاشق او شد. پس شاپور را مأمور کرد که به ارمنستان برود و شیرین را برای او بیاورد. شیرین در ارمنستان ۷۰ ندیمه دختر داشت که هرروز با آنها وقت میگذراند و به شکار میرفت. شاپور در محل اقامت دخترها ماند و عکسی از خسرو کشید و در مسیر شیرین قرار داد. شیرین با دیدن این تصویر، عاشق خسرو شد. کنیزهای شیرین به دنبال نام و نشانی از صاحب تصویر گشتند تا به شاپور رسیدند و شاپور نیز حسابی از محاسن شاهزاده خوشقد و بالای ایرانی صحبت کرد.
شیرین روز بعد سوار بر اسب خود، شبدیز، شد، از ارمنستان فرار کرد به سمت ایرانزمین تاخت تا به دیدار خسرو برود. او چند شبانه روز را در مسیر طی کرد تا به چشمهای رسید. تصمیم گرفت در این چشمه آبتنی کند تا وقتی خسرو را میبیند، آراسته باشد.
از طرف دیگر، خسرو با پدرش به مشکل خورد و تصمیم گرفت تا زمان آرام شدن اوضاع، از قصر دور بماند. پس سوار بر اسب شد و به سمت ارمنستان تاخت. او در میان مسیر چشمهای دید و تصمیم گرفت مدتی استراحت کند. ناگهان متوجه شد دختری زیباروی در چشمه آبتنی میکند. خسرو و شیرین در این دیدار یکدیگر را نشناختند و هرکدام به مسیر خود ادامه دادند.
خسرو مدتی در ارمنستان به عیش و خوشی پرداخت و دوباره از شاپور خواست تا شیرین را به نزد او برساند. در زمان بازگشت شیرین به ارمنستان، خسرو متوجه میشود که پدرش فوت کرده است و برای نشستن بر تخت پادشاهی به ایران برمیگردد. خسرو و شیرین این بار هم موفق به دیدار یکدیگر نمیشوند.
خسرو بعد از رسیدن به ایران متوجه میشود دشمنهای بسیاری دارد. پس به آذربایجان میگریزد. در مرز آذربایجان و ارمنستان متوجه میشود گروهی از دخترها مشغول خوشگذرانی و شکار هستند و شیرین نیز بین آنهاست. این اولین دیدار خسرو و شیرین بود.
عمه شیرین، ملکه ارمنستان، به شیرین هشدار میدهد که خسرو مردی هوسباز است. شیرین قول میدهد تا وقتی رسما با خسرو ازدواج نکرده باشد، با او خلوت نکند. خسرو از این مسئله خشمگین میشود و از نزد شیرین میرود. او برای باز پس گرفتن حکومت خود از امپراتور روم کمک میگیرد و در همان حین، با مریم، دختر امپراتور روم، ازدواج میکند. شیرین بسیار از این ازدواج آزرده شد.
بعد از مدتی عمه شیرین فوت کرد و شیرین به حکومت رسید؛ اما عشق خسرو آنقدر سینهسوز بود که باعث شد حکومت را به دیگران بسپارد و راهی ایران شود و در قصری در نزدیکی خسرو اقامت کند. البته خسرو به مریم قول داده بود که همسر دیگری جز او نداشته باشد. در نتیجه خسرو فقط به کمک شاپور برای شیرین نامه میفرستاد و ارتباط دیگری با او نداشت.
بعد از مدتی، مریم فوت کرد و خسرو خواست شیرین را به قصر خود بیاورد؛ اما شیرین گفت تنها در صورتی به قصر میآید که مراسم ازدواج رسمی او و خسرو برگزار شود. خسرو بار دیگر خشمگین میشود و برای انتقام از شیرین به سراغ معشوق دیگری به نام شکر رفت. خسرو با شکر ازدواج کرد، اما ازدواج با شکر هم عشق شیرین را از خسرو دور نکرد. پس دوباره به سراغ شیرین رفت و این بار رسما خواستگاری کرد. خسرو و شیرین باهم ازدواج کردند. شیرین خسرو را تشویق کرد تا پادشاه عادلی باشد و به ایرانیها خدمت کند.
خسرو پسری به نام شیرویه داشت که دلداده شیرین بود. یک شب که خسرو و شیرین در کنار یکدیگر به خواب رفته بودند، شیرویه به خسرو خنجر زد. خسرو از درد بیدار شد و احساس تشنگی کرد، اما وقتی متوجه شد شیرین در خواب عمیقی به سر میبرد و اگر بیدارش کند، شیون و زاری میکند، چیزی نگفت و لبتشنه جان سپرد.
در نهایت شیرین از خواب بیدار شد. شیرویه به او گفت مدتی بعد از تدفین خسرو، با شیرین ازدواج خواهد کرد و او دوباره ملکه ایران زمین خواهد شد. شیرین چیزی نگفت و در مراسمهای خسرو شرکت کرد. در نهایت وقتی در آرامگاه خسرو تنها ماند، خنجری به خود زد و در کنار جسد خسرو، جان سپرد.
ماجرای شیرین و فرهاد
در میانه داستان عاشقانه خسرو و شیرین، جوانی به نام فرهاد هم حضور دارد؛ عاشقی مظلوم که هیچوقت به مراد دل نرسید. وقتی خسرو با مریم زندگی میکرد، شیرین در قصری بود که خدمتکاران خسرو برای او ساخته بودند. شیرین به شیر علاقه بسیاری داشت، اما فاصله قصر او با مراتع پرورش دام خیلی زیاد بود. او تصمیم گرفت جویی از مراتع به سمت قصر بسازد تا شیر همیشه از آن جریان داشته باشد. فرهاد سنگشکن برای این کار استخدام شد.
فرهاد وقتی از پشت پرده صدای شیرین را شنید، یک دل نه صد دل عاشق او شد و سر به کوه و بیابان نهاد، تاجایی که همه مردم میدانستند فرهاد سنگشکن عاشق شیرین زیبا شده است. آوازه این عشق به گوش خسرو رسید. خسرو ابتدا سعی کرد با پول و مقام فرهاد را قانع کند تا از عشق شیرین دست بردارد، اما او راضی نشد. پس به او گفت اگر در قلب کوه بیستون راهی باز کنی، من اجازه میدهم با شیرین ازدواج کنی. فرهاد مشغول کندن کوه بیستون شد و نقشی از شیرین بر کوه زد. خسرو فکر میکرد کندن کوه کار سختی است و باعث میشود فرهاد عشق شیرین را فراموش کند، اما زهی خیال باطل!
روزی شیرین به سراغ فرهاد رفت. این دیدار به فرهاد جانی دوباره داد تا با قدرت بیشتری به کندن کوه بیستون ادامه داد. او حتی برای بازگرداندن شیرین، او و شبدیز را بر دوش گذاشت و از کوه بیستون پایین آورد! خسرو که ترسیده بود فرهاد کار را به پایان برساند، به جارچیها گفت تا به دروغ خبر مرگ شیرین را به فرهاد بدهند. فرهاد به محض شنیدن این خبر، نام شیرین را فریاد زد و خود را از بالای کوه بیستون به پایین پرت کرد. شیرین بعد از شنیدن مرگ فرهاد، بسیار آزرده خاطر شد و او را مانند یک اشرافزاده به خاک سپرد.
۲. لیلی و مجنون
این داستان را نیز نظامی گنجوی روایت کرده است. یکی از روسای قبیله عربی به نام بنیعامر بچهدار نمیشد. بعد از سالها دعا، خداوند پسری به نام قیس به آنها میدهد. قیس بزرگ میشود و به مکتبی میرود که فرزندان روسای قبایل مختلف در آنجا تحصیل میکردند. لیلی دختر نهچندان زیباروی روسای یکی از قبایل عرب بود که به مکتب میآمد. لیلی و قیس در مکتب دل به هم دادند و سعی کردند راز عاشقی خود را پنهان کنند، اما سرانجام بیقراریهای قیس راز آنها را فاش کرد. پدر لیلی که این مسئله را شنید، دیگر اجازه نداد لیلی به مکتب برود.
قیس از عشق لیلی و دوری او بیقرار شده بود و کارهای دیوانهواری انجام میداد. او روزها در کوچه و خیابان سرگردان بود و به دیوار خانه لیلی بوسه میزد؛ کمکم قیس در میان عربها شهرت پیدا کرد و او را به نام مجنون میشناختند. پدر قیس سعی کرد او را به راه بیاورد و عشق لیلی را از دل او بیرون کند، اما موفق نشد. پس به خواستگاری لیلی رفت، پدر لیلی گفت دختر خود را به دیوانه نمیدهد!
مخالفت پدر لیلی و دوری لیلی باعث شد مجنون سر به کوه و بیابان بگذارد و با حیوانات وحشی همنشین شود. پدر مجنون او را به کعبه برد تا شاید خدا او را از دام این عشق رهایی بخشد، اما مجنون به محض دیدن کعبه، دست در حلقه انداخت و از خدا خواست عشق لیلی را هیچوقت از او نگیرد.
بن سلام خواستگار دیگر لیلی بود که بارها و بارها با هدایای بسیار به خواستگاری لیلی رفت. پدر لیلی در ابتدا مخالف بود، اما اصرار بن سلام موافقت او را جلب کرد. لیلی به اجبار به عقد بن سلام در آمد اما هیچوقت به او نزدیک نشد و به عشق خود به مجنون متعهد ماند.
مجنون با شنیدن خبر ازدواج لیلی از هوش رفت و بیشتر از قبل دیوانه شد! روزی نامهای از لیلی به او رسید. لیلی در نامه نوشته بود به عشق خود متعهد است و همیشه دل در گرو مجنون دارد. این نامه درد مجنون را کمی تسکین داد. مجنون در حین سرگردانی عشق لیلی، پدر و مادر خود را هم از دست داد.
روزی لیلی به کمک آشناها به مجنون خبر رساند تا در نخلستانی او را ملاقات کند. خودش هم پنهانی از شوهر به دیدار مجنون رفت، اما برای حفظ آبرو در چند قدمی مجنون نشست و به او نزدیک نشد. آن دو برای هم غزلهای عاشقانه خواندند و دوباره از یکدیگر جدا شدند. لیلی میترسید بخاطر گریه و زاری برای مجنون، بدنام شود. به همین خاطر در جمع همیشه خندان بود و در خلوت بخاطر دوری از مجنون گریه میکرد.
بعد از مدتی همسر لیلی فوت کرد. لیلی در تنهایی بعد از فوت همسر و سوگ او، تمام بغض و اشکی که بخاطر دوری از مجنون داشت را تلافی کرد و سخت گریست. بعد از مدتی لیلی به شدت بیمار شد و از دنیا رفت. مجنون بعد از شنیدن این خبر، به مزار لیلی رفت و مزار او را در آغوش گرفت. مجنون در همان حین از خدا خواست تا به غم و اندوهش پایان دهد و همانطور که مزار لیلی را در آغوش گرفته بود، از دنیا رفت.
۳. زریر و آتوسا
این داستان یکی از کهنترین روایتهای عاشقانه ایرانی است که به قبل از امپراطوری هخامنشی برمیگردد. زریر برادر گشتاسب، پادشاه مادها، بود که بر بخشی از سرزمین ایران حکومت میکرد. آتوسا نیز دختر یکی از پادشاهان همسایه (سرزمین ماراثی) بود و بهعنوان زیباترین دختر آسیا شناخته میشد.
یک شب آتوسا خواب دید شاهزادهای از ایران به دنبال او میآید و زریر هم خواب شاهزادهای زیبارو را دید. این دو در خواب عاشق یکدیگر شدند. آتوسا بخاطر این عشق گوشهنشین شد و زریر نیز پادشاهی را رها کرد و به دنبال آتوسا به سرزمین پدری او رفت.
زریر بعد از پیدا کردن آتوسا، او را از پدرش خواستگاری کرد، اما پدرش مخالف بود و میخواست فرزندش با مردی بومی ازدواج کند، نه یک ایرانی. زریر آزرده از قصر بیرون آمد و آتوسا نیز بسیار اندوهگین شد. روزی پدر آتوسا تصمیم گرفت جشنی برپا کند تا از میان مردهای ماراثی، همسری مناسب برای دخترش پیدا شود. آتوسا پنهانی زمان جشن را به زریر اطلاع داد. زریر نیز به صورت ناشناس، شبیه به مردهای ماراثی لباس پوشید و در جشن حاضر شد.
پدر آتوسا از او خواست قدح شرابی بردارد، به میان مهمانان برود و جام مردی که تصور میکند برای همسری او مناسب است را پر کند. آتوسا به میان مهمانان رفت و زریر را پیدا کرد و شراب را در جام او ریخت. بدین ترتیب این دو با یکدیگر ازدواج کردند.
۴. جمشید و جمک
این داستان یکی از عاشقانههای ایرانی است که کمتر به آن پرداختهاند. جمشید بهعنوان یکی از بزرگترین پادشاهان ایرانی شناخته میشود که در کتابهای بسیاری از جمله شاهنامه از او یاد شده است. روایت داستان جمشید و جمک بیشتر در کتابهای تاریخی زرتشتیان و متون نگارششده به زبان پهلوی دیده میشود.
جمشید پادشاهی عادل و صالح بود که بر ایران حکومت میکرد و خدمات بسیاری به مردم ارائه میداد؛ او صنعت را در ایران رواج داد و امکانات رفاهی مختلفی برای مردم فراهم کرد. مردم در زمان جمشید شاه به خوبی و خوشی زندگی میکردند، بسیار پرروزی بودند و بسیاری از ایام سال را به جشن و شادمانی میگذراندند. در کتابها از آن روزگار با نام «عصر طلایی ایران» یاد میشود.
جمک یکی از دخترهای نجیبزاده ایرانی بود که به زیبایی و هوش بالا شهرت داشت. در بعضی از منابع روایت شده است که جمشید، جمک را در یکی از جشنهای پادشاهی دید و دل به او داد. جمشید در پی جمک رفت و عشق خود را به او ابراز کرد. جمک نیز درخواست جمشید را پذیرفت و این دو باهم ازدواج کردند. جمشید و جمک پادشاه و ملکه محبوب ایران بودند که در کنار یکدیگر به بهترین شیوه ممکن بر ایران حکومت میکردند.
بعد از چند سال ورق بازگشت و جمشید دیگر آن شاه نیکدل و خوشرو نبود. او ادعای خدایی میکرد و به یک حاکم مستبد و ستمگر تبدیل شده بود. همین مسئله او را زمین زد و باعث شد دشمنانی چون ضحاک ماردوش بر او چیره شوند. در داستانها اطلاعاتی از جمک بعد از سقوط جمشید در دست نیست و احتمال میرود او نیز مانند بسیاری از زنان دربار اسیر دشمنان شده باشد. این داستان عاشقانه گمنام ایرانی سرانجام خوشی نداشت و به جدایی و عذاب ختم شد.
سخن پایانی
بعضی از داستانهای عاشقانه ایرانی پایان خوشی دارند و بعضی دیگر به شیوهای غمانگیز به پایان میرسند. آنچه داستانهای عاشقانه ایرانی را از داستانهای رمانتیک سایر کشورهای جهان متمایز میکند، شیوه بیان آنهاست. این داستانها با شعر نقل شدهاند و در میان هر داستان ظرافتهای بینظیری دیده میشود. بهعنوان مثال یکی از جذابترین بخشهای داستان خسرو و شیرین، مناظره بین خسرو و فرهاد است که نظامی آن را به زیبایی تمام توصیف میکند. بهعنوان مثالی دیگر، راز و نیاز مجنون با خدا، زمانی که دست در حلقه کعبه میاندازد، یکی از اشعار بینظیر زبان پارسی است که میتوان آن را هزار بار خواند خسته نشد! در این مقاله فرصت کوتاهی برای روایت خلاصهای از بهترین داستانهای عاشقانه ایرانی داشتیم و امیدواریم از مطالعه این روایتها لذت برده باشید.
،با ثبت ایمیل خود در خبرنامه ایران تاپ فایو از آخرین مطالب، به محض انتشار مطلع شوید
برای گپ زدن با کاربران، ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید