شبها با داستانسرایی با فرزندتان وقت بگذرانید
داستان گفتن برای بچهها هزاران فایده دارد؛ از تقویت ارتباط بین والد و کودک گرفته تا افزایش خلاقیت و هوشهای چندگانه در کودک. یکی از بهترین موقعیتها برای داستان گفتن، شبها قبل از خواب است. وقتی شبها قبل از خواب برای بچهها داستان میگویید و چند دقیقه زمان با آنها سپری میکنید، هم به آنها آرامش میدهید و استرس تنها خوابیدن و تاریکی را از او دور میکنید و هم به او کمک میکنید به کتاب خواندن و داستان عادت کند و در بزرگسالی هم به این عادت خوب ادامه دهد. در این مقاله ۵ داستان جذاب برای قبل از خواب بچهها روایت میکنیم. آنها داستانهایی هستند که احتمالا خودتان هم در کودکی شنیدهاید و به خواب رفتهاید!
۵ داستان جذاب برای قبل از خواب
برای قبل از خواب هم میتوانید داستانهای مشهور یا کتابهای داستان را برای بچهها بخوانید و هم داستانهایی از ذهن خودتان روایت کنید. این داستانها میتوانند پیامی آموزنده داشته باشند تا کودک رفتار خوبی را از آنها یاد بگیرد. در ادامه ۵ داستان جذاب و آموزنده برای قبل از خواب کودکان را مطرح میکنیم. این داستانها هم بسیار ساده هستند و هم پیامهایی از ارائه، همدلی، صداقت و تلاش را به کودک یاد میدهند.
۱. داستان لاک پشت و خرگوش
یک روز قرار شد در جنگل مسابقه دو برگزار شود. در این مسابقه دو شرکتکننده داوطلب شدند؛ خرگوش و لاک پشت. همه حیوانات جنگل از اینکه لاک پشت میخواست با خرگوش مسابقه بدهد، تعجب کرده بودند. آنها میدانستند که سرعت خرگوش از لاک پشت خیلی بیشتر است و به راحتی میتواند برنده شود. خرگوش خوشحال از چنین مسابقه آسانی، بدون اینکه تمرینی برای آن انجام دهد، منتظر روز مسابقه ماند.
در روز مسابقه همه حیوانات جنگل جمع شده بودند. خرگوش با غرور و خوشحالی پشت خط شروع ایستاده بود و لاک پشت نیز با آرامش منتظر شروع مسابقه بود. گوزن برای شروع مسابقه سوت زد و همان موقع خرگوش با سرعت زیادی دوید، دور شد و تماشاگرها دیگر او را ندیدند؛ اما لاک پشت به آرامی قدم برمیداشت و مسیر خود را طی میکرد.
خرگوش مغرورِ قصهی ما وسط راه احساس کرد خسته شده است. او میدانست لاک پشت حالا حالاها به او نمیرسد، پس تصمیم گرفت بخوابد و بعد از یک استراحت درست و حسابی به مسیرش ادامه دهد. پس درختی پیدا کرد و کنار آن تحت خوابید! از طرف دیگر، لاک پشت به آرامی به مسیر خود ادامه داد و همانطور آهسته و پیوسته پیش رفت. او در مسیر مسابقه از کنار خرگوش که در خواب عمیقی فرو رفته بود، عبور کرد و باز هم به مسیر خود ادامه داد.
حیوانات جنگل که در خط پایان منتظر رسیدن خرگوش قهرمان بودند، با دیدن لاک پشت که آهسته آهسته به خط پایان نزدیک میشود، حسابی تعجب کردند. لاک پشت بالاخره به خط پایان رسید و حیوانات جنگل برای او جشن قهرمانی گرفتند. خرگوش کمی بعد از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت ادامه مسیر مسابقه را طی کند، اما وقتی به خط پایان رسید، دید مدال طلا به گردن لاک پشت آویزان است و او برنده مسابقه شده!
۲. داستان کبوترها و تور صیاد
یک روز یک شکارچی برای شکار کبوترها در زمین توری پهن کرد و روی تور را پوشاند. سپس کمی دانه روی جایی که تور را پهن کرده بود، ریخت و رفت تا چند ساعت بعد که کبوترها اسیر شدند، برگردد و آنها را شکار کند. گروهی از کبوترها که به همراه کبوتر دانا پرواز میکردند، از بالا دانهها را دیدند. آنها از کبوتر دانا خواستند که اجازه فرود بدهد تا دانهها را بخورند. کبوتر دانا میدانست پنیر مجانی فقط در تله موش وجود دارد! او به دوستانش هشدار داد، اما کبوترهای گرسنه که غذا را دیده بودند، به حرف او گوش ندادند. آنها فرود آمدند و کبوتر دانا هم با آنها همراه شد.
کبوترها مشغول خوردن دانه شدند، اما وقتی تمام شد و خواستند پرواز کنند، متوجه شدند پاهایشان در تور شکارچی گیر کرده است. آنها ترسیدند و هرکدام از آنها به یک سمت میپریدند تا شاید خود را نجات دهند. کبوتر دانا کمی فکر کرد، سپس دوستانش را صدا زد و گفت:
«دوستان من اکنون که ما بخاطر طمع در این دام گرفتار شدیم، باید قبل از اینکه شکارچی برسد، از دست او فرار کنیم. برای این کار من یک ایده خوب دارم. باید دسته جمعی کار کنیم. همه باهم به سمت بالا پرواز کنیم و تور را با خود بلند کنیم. با همکاری گروهی میتوانیم خود را نجات دهیم.
از طرفی، من در همسایگی یک موش زیرک زندگی میکنم که در مدت همسایگی خوبیهای بسیاری به او کردهام و با او دوست هستم. میتوانیم نزد دوست من برویم و از او بخواهیم تور را بِجَوَ
د و ما را نجات دهد».
کبوترها که یکبار چوب گوش نکردن به حرف کبوتر دانا را خورده بودند، تصمیم گرفتند این بار به حرف او گوش بدهند. پس باهم به سمت بالا پرواز کردند و موفق شدند تور را از روی زمین بلند کنند. سپس در یک پرواز هماهنگ، به سمتی که کبوتر دانا میگفت رفتند تا به خانه موش رسیدند.
کبوتر دانا داستان را برای موش تعریف کرد و موش برای جبران لطفهای همسایه قدیمی به سراغ تور رفت تا آن را بجود و کبوترها را آزاد کند. موش میخواست اول کبوتر دانا را از بند رها کند، اما او گفت:
«موش زیرک! دوست من! لطفا اول دوستان مرا آزاد کن و در آخر به سراغ من بیا.»
موش جواب داد:
«تو دوست خوب من هستی و من میخواهم ابتدا تو را آزاد کنم. بعد از آن دوستانت را هم آزاد خواهم کرد».
کبوتر دانا دوباره گفت:
«میدانم که من و تو احترام زیادی به یکدیگر میگذاریم و سالهاست دوست هستیم. تو به من احساس دین میکنی و تحت هر شرایطی مرا از بند آزاد خواهی کرد؛ اما هیچی دینی به دوستانم نداری. اگر اول بند پای مرا باز کنی، ممکن است خسته شوی و دیگر به بریدن تور ادامه ندهی. اما تا وقتی من در بند باشم، تو به جویدن ادامه خواهی داد تا زمانی که مرا هم آزاد کنی».
موش بخاطر فداکاری و ذکاوت کبوتر دانا شگفتزده شده بود و احساس میکرد بیشتر از قبل به او احترام میگذارد و دوستش دارد. پس به حرف دوست قدیمی گوش کرد و کبوترها را یکی یکی از تور شکارچی رها کرد.
۳. داستان شنل قرمزی
یک روز مادر شنل قرمزی کیک میپزد و از دخترش میخواهد مقداری کیک برای مادربزرگ پیرش که در سمت دیگر جنگل زندگی میکند، ببرد. خانه مادربزرگ دو مسیر دارد؛ یک مسیر که از شهر میگذرد و خطری ندارد، اما طولانیتر است. مسیر دوم از جنگل میگذرد و خطرناک است، اما زودتر به خانه مادربزرگ میرسد. مادر شنل قرمزی از او خواست از مسیر شهر به خانه مادربزرگ برود.
شنل قرمزی کیکها را در سبد گذاشت، شنل را پوشید و از مادرش خداحافظی کرد؛ اما موقع انتخاب راه تصمیم گرفت برای اینکه کمتر خسته شود، راه کوتاهتر را انتخاب کند. در میانه راه او به گرگ برخورد کرد. گرگ که یک لقمه چرب و نرم دیده بود، ابتدا میخواست شنل قرمزی را بخورد، اما به این فکر کرد که شاید از طریق او بتواند لقمههای چرب و نرم دیگری را هم به دست آورد.
گرگ با مهربانی به شنل قرمزی نزدیک شد و به او سلام کرد. شنل قرمزی وقتی مهربانی گرگ را دید، به او اعتماد کرد و با او صحبت کرد. گرگ از شنل قرمزی پرسید که به کجا میرود و شنل قرمزی پاسخ داد میخواهد برای مادربزرگش کیک ببرد.گرگ با همان لحن مهربان به شنل قرمزی گفت که دوست دارد برای مادربزرگ پیر شنل قرمزی هدیهای ببرد. شنل قرمزی هم خوشحال از مهربانی گرگ، آدرس خانه مادربزرگ را به او داد. گرگ از شنل قرمزی خداحافظی کرد و گفت که خیلی زود برای او هدیهای خواهد برد.
گرگ قصه ما زودتر از شنل قرمزی خود را به خانه مادربزرگ رساند. مادربزرگ با دیدن گرگ، ترسید و داخل کمد پنهان شد. گرگ لباسهای مادربزرگ را پوشید و در تخت او خوابید. شنل قرمزی به خانه مادربزرگ رسید و وارد شد و به او سلام کرد؛ اما از تغییرات عجیب مادربزرگش حسابی تعجب کرده بود. او گفت:
«مادربزرگ چقدر صدای شما تغییرکرده!»
گرگ گفت:
«آره عزیزم. کمی سرما خوردم».
شنل قرمزی کمی به مادربزرگ جدید نگاه کرد و گفت:
«چقدر گوشهای بزرگی داری!»
گرگ گفت:
«اینطوری میتوانم صدای زیبای تو را بهتر بشنوم».
شنل قرمزی دوباره گفت:
«چقدر چشمهای شما بزرگتر از قبل شده!»
گرگ جواب داد:
«الان بهتر از قبل میتوانم نوه قشنگم را ببینم».
شنل قرمزی باز هم مشکوک شد و گفت:
«مادر بزرگ دماغ و دندانهای شما از قبل بزرگتر شده!»
گرگ ناگهان از تخت بیرون پرید و گفت:
«برای اینکه بهتر بتوانم تو را بو کنم و بخورم!»
شنل قرمزی ترسید و فریاد زد. هیزمشکنی که از نزدیکی خانه مادربزرگ رد میشد، صدای او را شنید و به کمک آمد و گرگ را فراری داد. مادربزرگ نیز از کمد بیرون آمد، شنل قرمزی را در آغوش گرفت و بخاطر سلامت او، خدا را شکر کرد. شنل قرمزی تصمیم گرفت دیگر تصمیمهای خطرناک نگیرد و با غریبهها صحبت نکند.
۴. داستان چوپان دروغگو
در زمانهای قدیم، چوپانی در یک روستا زندگی میکرد که گوسفندها را برای چرا به زمینهای اطراف روستا میبرد. او صبح تا شب با گوسفندها تنها بود و هیچ سرگرمی جز خوردن و خوابیدن نداشت. یک روز که حوصله چوپان حسابی سر رفته بود، روی تپه نزدیک روستا رفت و فریاد زد:
«گرگ! آی مردم گرگ به گلهام حمله کرده! کمک کنید! گرگ!»
مردم روستا صدای چوپان را شنیدند. خیلی سریع بیل و کلنگ و اسلحه را از خانههایشان برداشتند و به سمت زمینهای بیرون از روستا دویدند. وقتی مردم هراسان به چوپان رسیدند، چوپان زد زیر خنده و مردم را مسخره کرد و گفت که آنها را فریب داده است. مردم روستا حسابی عصبانی شده بودند و به روستا برگشتند.
چوپان روز بعد هم همین کار را تکرار کرد. مردم بیچاره روستا دوباره اسلحههایشان را برداشتند تا به کمک چوپان بروند و گرگ را از گله دور کنند، غافل از آنکه هیچ خبری از گرگ نیست!
چند روز بعد چوپان مشغول استراحت بود که متوجه شد یک گرگ دارد به گله حمله میکند. او که حسابی ترسیده بود، به تپه نزدیک روستا رفت و فریاد زد و کمک خواست:
«کمک! مردم روستا کمک کنید! گرگ آمده است! گرگ به گله حمله کرده است!»
مردم روستا این بار هم صدای چوپان را شنیدند، اما تصور کردند که او باز هم قصد دارد فریبشان بدهد. پس به فریادهای او توجهی نکردند و به کارشان ادامه دادند. شب متوجه شدند چوپان به روستا برنگشته است و وقتی به دنبال او رفتند، متوجه شدند این بار واقعا گرگ به گله حمله کرده و گوسفندها را شکار کرده است. اهالی روستا، به دلیل دروغهایی که قبلا چوپان گفته بود، توجهی نکردند و چوپان به دلیل دروغگویی هایش، گوسفندانش را از دست داد.
۵. داستان سه بچه خوک کوچولو
در جنگل سه بچه خوک زندگی میکردند که خانهای نداشتند. آنها تصمیم گرفتند برای خودشان خانه بسازند تا از شکارچیهایی مثل گرگ در امان بمانند. بچه خوک اول مقداری کاه جمع کرد و آنها را روی هم گذاشت و خانهای برای خودش درست کرد. بچه خوک دوم مقداری چوب جمع کرد، آنها را به هم وصل کرد تا شبیه به دیوار شود. سپس دیوارها را کنار هم قرار داد و یک خانه چوبی برای خودش ساخت. بچه خوک سوم میدانست که باید خانهای امن و محکم بسازد. پس به رودخانه رفت، سنگ جمع کرد. مقداری چوب جمع کرد و با گل و لای جنگل ملات برای ثابت نگه داشتن سنگها و چوبها درست کرد.
ساختن خانه بچه خوک سوم خیلی زمان برد. بچه خوک اول و دوم ساختن خانهشان را تمام کرده بودند و هرروز مشغول بازی و خوشگذرانی میشدند، اما بچه خوک اول همچنان مشغول ساختن خانه بود. دو بچه خوک دیگر او را مسخره میکردند و میگفتند وقتی میشود به راحتی با کاه و چوب خانه ساخت، چرا باید برای ساختن خانه اینهمه زمان صرف کرد و کار کرد؟
بالاخره خانه بچه خوک سوم هم تمام شد. روزی گرگ به سه بچه خوک ناقلا حمله کرد. همه آنها فرار کردند و به خانههایشان رفتند. گرگ به خانهای که از کاه درست شده بود، رسید. خندید و یک نفس بلند کشید و خانه را فوت کرد. همه کاهها روی زمین ریختند. بچه خوک اولی دیگر خانهای نداشت و گرگ به راحتی میتوانست او را بگیرد. او فرار کرد و به خانه بچه خوک دوم رفت.
گرگ به خانه چوبی رسید. او زور بازوی زیادی داشت، پس محکم به خانه مشت میزد. کمی بعد خانه چوبی هم خراب شد و گرگ میتوانست دو بچه خوک را بگیرد! هر دوی آنها فرار کردند و به خانه محکم دوستشان رفتند. وقتی گرگ به خانه سنگی که به درستی ساخته شده بود، رسید، متوجه شد نمیتواند کاری با آن خانه داشته باشد. پس دست از پا درازتر به دل جنگل برگشت و بچه خوکها نجات پیدا کردند!
سخن پایانی
تنوع داستانهای ایرانی و بینالمللی بسیار زیاد است و شما میتوانید هر شب یک روایت را برای فرزندتان بخوانید. البته گاهی اوقات بچهها یک داستان را بیشتر از سایر قصهها دوست دارند و میخواهند بارها و بارها آن را بشنوند. شما حتی میتوانید با توجه به مسائل تربیتی که در هر برهه با آن درگیر هستید، داستانی مرتبط بسازید و شب برای فرزندتان تعریف کنید. داستانها بیشتر از نصیحت و آموزش مستقیم روی ذهن فرزندتان تأثیر میگذارند و مفهوم و ارزشی که میخواهید را به او یاد میدهند.
،با ثبت ایمیل خود در خبرنامه ایران تاپ فایو از آخرین مطالب، به محض انتشار مطلع شوید
برای گپ زدن با کاربران، ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید